زندگی و وطن و مردم و اوضاع ما

ژانویه 31, 2012

توی کافه کوچکی نشسته ام، دو دختر جوان باهم صحبت می کنند، ظاهری خندان و شاد دارند، کنجکاوم، مدتهاست فارسی نشنیده ام، آنها هم نمی دانند من ایرانی هستم، انگار تازه از ایران آمده اند، دانشجو اند، بحث به اوضاع زندگیشان کشیده می شود، نمی دانم از چه چیزی صحبت می کنند ظاهرا راجع به یک خرج غیر ضروری است، یکی از آنها به دیگری می گوید من اگر اینقدر پول داشتم به جایش یک جفت چکمه می خریدم که توی این برف پایم یخ نزند، با این وضع دلار معلوم نیست دیگر بتوانم اینجا بمانم.

وبسایت بی بی سی فارسی را نگاه می کنم، خوشحالند که اقتصاد ایران در شرف نابودی است، گمان دارم بدشان نمی آید بی ثباتی و هیجان را در بازار دامن بزنند، هرچند برخلاف رسانه های دولتی ایران اخبارشان واقعی به نظر می رسد، تیتر زده اند که به دلیل تحریمهای جدید کشتی های حامل غلات نتوانسته اند وارد بندر امام شوند.

رسانه های ایرانی را می بینم، فضای وب را، مملو از درگیری بر سر موضوعات کوچک است، بحث بر سر بازی فوتبال است در تبریز، جنجال سر تعطیلی خانه سینماست، عده ای طرفدار فیلم جدایی نادر از سیمین اند، عده ای مخالفش، کسی انگار طنابی را که دور گردن همه کشور افتاده نمی بیند، دلم می لرزد، به کارتن خوابها و نمکی ها و فال فروشها فکر می کنم، بچه هایی که اولین قربانیان این وضعند و همه دیگران، که کمابیش به زودی وخامت وضع را می بینند.

دلم گرفته، قلبم درد می کند، خدایا این چه وضعی است، یاد همه امیدها و آرزوهایی می افتم که نسلی از این ملت برایش خون داده،  یاد آنهایی می افتم که رفته اند، خدایا ملتمان را به خواری نیانداز. می خواهم همه چیز را رها کنم و برگردم، مدتها بود فکر می کردم دیگر تعلق خاطری به ایران ندارم، امروز اما اگر قرار است بمیرم ترجیح می دهم در همان خاک بمیرم


دیدار از ایران

ژوئیه 9, 2011

در تمام این سالها فقط یک بار به ایران برگشته ام. سالی بود که جایزه ای از سوی دولت فرانسه به من داده شده بود تا به آن کشور بروم و برای سه ماه در یک آزمایشگاه فرانسوی کار کنم. این جایزه به منظور تعمیق روابط علمی فرانسه و آمریکا هر سال به چند نفر اعطا می شد و در آن سال هم من که مدتها بود مایل به ملاقات برادر بودم، برای آن درخواستی پر کرده بودم. با طی کردن روال معمول، برای ویزای فرانسه در کنسولگری این کشور اقدام کردم، مدت کمی بعد ویزای فرانسه را دریافت کردم و برای این دوره کوتاه مدت در تابستان سال 2008 به فرانسه رفتم. مقصد اصلی من پاریس بود، شهری که برادرم در آن دانشجو بود. برادرم با سهمش از میراث خانوادگی برای ادامه تحصیل در رشته حقوق به فرانسه رفت، از بعد از آن شب کذایی در ایران دیگر او را از نزدیک ندیدم، دورادور با او از طریق تلفن و اینترنت در تماس بودم. مدرک کارشناسی ارشدش را که دریافت کرد برای دوره دکتری بورس تحصیلی در یافت کرده بود و حال دانشجوی دکتری حقوق جزا بود. با جوان ایرانی دیگری به نام کامران در آپارتمان محقری در پاریس زندگی می کرد، در فرودگاه با دسته گلی به استقبالم آمده بود، پیشرفت خوبی کرده و از آن زمختی روستایی ما در آمده، دسته گل خریدن را هم یاد گرفته که خودش پیشرفت غیر قابل باوری است. نمی شود باور کرد ما همان دو موجود پخمه خانه پدربزرگیم که امروز به این شکل در آمده ایم. از فرودگاه با تاکسی باهم به آپارتمانش رفتیم. دوستش هم در منزل بود، جوانک سرحال و سرزنده ای است که دانشجوی فیزیک است. به قدری خسته بودم که روی کاناپه اتاق پذیراییشان خوابم برد، اوایل شب بود که برادرم بیدارم کرد، شب یکشنبه بود و دوستش می خواست بیرون برود، برادرم پرسید دوست داری ما هم برویم؟ من را در قامت یک پیرمرد می بینند، ملاحظه ام را می کنند! شب را با جوانها به گردش رفتم، راهپیمایی مختصر کنار رود سن و بعد هم شامی در رستوران، انگار برنامه همیشگیشان است، پرسیدند بار هم می آیی؟ گفتم بریم!

آن شب بعد از مدتها در پاریس در کنار برادر نشسته بودم، روی صندلی یک بار. نه من و نه برادر، لب به مشروب نمی زنیم، همینطور در آنجا نشسته بودیم، به رقص دیگران نگاه می کردیم، عجیب در این جمع بیگانه بودیم، ولی کی بوده که ما در جمعی با بقیه بیگانه نبوده ایم؟ آنجا در تاریکی و زیر نورهای رقصنده بار نشسته بودیم، از هر دری گفتیم، از زندگیمان، از راحتی و آسودگی، از اوضاع ایران، از برنامه هایمان، از همه چیز. بار بزرگی از دوشم برداشته شده، پسرک برای خودش مردی شده و روی پای خودش ایستاده، زندگی خوبی هم دارد، خدا را شکر. دلم راحت است، دلواپسش نیستم، گلیمش را از آب می کشد.  سه ماهی را که در پاریس بودم، به عنوان محقق میهمان در آزمایشگاه فیزیک آماری دانشگاه پیر و ماری کوری، کل هزینه هایم را  دولت فرانسه تقبل کرده بود، در زندگی کاری از این فرصتها کمتر پیش می آید. در پایان فرصت سه ماهه، تصمیم گرفتم بعد از سالها به وطن باز گردم. بدون هیچ فکری، بلیط بازگشت را از دفتر هواپیمایی هما در پاریس خریدم، فردایش در حال بازگشت به ایران بودم که تازه به این فکر افتادم که حالا چکار کنم؟ کجا بروم؟ اصلا برگشتم که چکار کنم؟ همه مایملک خانوادگی را فروختیم و با آن از ایران بیرون رفتیم، حالا هیچ جایی در کشورم نیست که بتوانم شب را در آن سر کنم، کسی هم نیست که منتظرم باشد، اصلا کسی نیست که به فکرم باشد، شاید تعدادی از بستگان دور باقی مانده باشند چه کسی دیگر می ماند؟ هیچ کس.

در فرودگاه مهرآباد برای پرواز اصفهان مدتی معطل شدم، چه بهتر البته، باز یک سرپناهی بود که شب زیرش بمانم. ظهر حدود ساعت 12 بود که به اصفهان رسیدم، با همه بار و بندیلم که یک چمدان کوچک بود یک تاکسی گرفتم برای ترمینال صفه، از صفه هم یک راست به شهرمان رفتم. حدودهای بعد از ظهر بود که رسیدم، شهر خلوت و ساکت بود، بی هدف در خیابانها راه می رفتم. در شهر ما هیچ جایی نیست که بشود در آن اطراق کرد، نه هتل نه مسافرخانه نه هیچ چیز دیگری. مانده بودم که چکار بکنم، همانطور که در خیابان می رفتم پیرمردی را دیدم که از مقابل با دوچرخه به طرفم می آمد. کاملا به من خیره شده بود، من نشناختمش، از من که رد شد ترمز کرد، ایستاد و برگشت، داد زد و گفت نوه حاج کاظم؟ جاخوردم، حاج حسین بود، بقال سر کوچه مان، رفیق پدربزرگ.

پیرمرد کشان کشان من را به خانه اش برد، خانه اش در پشت مغازه اش، سر همان کوچه قدیمی ماست، جایی که راستش دلم نمی خواست به آن بر گردم، داغ دلم را تازه می کرد. رفتن عزیزانم را در اینجا نظاره کرده ام، خون مادرم روی دیوارهای این کوچه پاشیده، با جایجایش خاطره دارم. پیرمرد سالهاست که با همسرش در اینجا زندگی می کند، تنها پسرشان در جنگ شهید شده و پیرمرد و پیرزن را با خاطراتش تنها گذاشته. وارد خانه شدیم، پیرمرد به من فوق العاده احترام می گذاشت، از قدیم اینطور بود، ما نوه های عزیزکرده حاج کاظم بودیم، بچه های شهید و سید و از اولاد پیامبر، پیرمرد به سیادت پدرزرگ و ما معتقد بود، گاهی به خاطر دارم که صبحها به منزل ما می آمد تا از پدربزرگ دشت بگیرد، دشت منظور پول یا هر چیزی (ولو ناچیز) بود که به کار و بار روزانه اش برکت می داد، در درونم معذب بودم، راستش دوست ندارم با من اینطور رفتار شود، ناراحتم چون مایه زحمت پیرمرد و همسرش هستم. بگذریم. خانه پدری را صاحب جدیدش خراب کرده و به جایش خانه ای نو ساخته بود. هیچ چیز دیگر مثل سابق نبود، کوچه قدیمی دیگر مثل قدیمها نبود، دیگر من اینجا غریبه بودم، همه جا سرد بود و نا آشنا. دلم نمی خواست اینجا باشم، من دیگر مال اینجا نبودم، چیزی ریشه هایم را قطع کرده بود، من دیگر به اینجا متصل نبودم. شب با پیرمرد به مسجد محل رفتم، حتی امام جماعت هم عوض شده بود، پدربزرگ خودش گهگاه در این مسجد پیشنماز می شد، حالا روحانی جوانی آمده بود که نا آشنا می نمود. دیوارهای مسجد اما هنوز آشنایند، نام عموها و پدرم همچنان بر آنها خودنمایی می کند. تصویر بزرگی از سه فرزند شهید حاج کاظم همچنان روی دفتر امام جماعت مسجد است، هرچند که ظاهرا این روحانی جدید نمی داند اینها که بوده اند و چه کرده اند. بعد از نماز برای شام به منزل پیرمرد رفتم و شب را هم همانجا اتراق کردم.

روز بعد، صبح خیلی زود بیدار شدم، کاری بود که برای انجامش به ایران آمده بودم، همه این برگشتنم برای دیدن مزار عزیزانم است. دوچرخه حاج حسین را به امانت گرفتم و راهی مزرعه شدم. آخر تابستان بود و کوچه باغها همچنان زیبا بودند، از زمینهای خاکی و غبار آلوده گذشتم، کویر در حال نزدیک شدن به شهرماست، همه کوچه ها و زمینها را غبار گرفته، این خشکسالی سالهای اخیر هم مزید بر علت شده، از پیچ آخر هم گذشتم، مزرعه اول متعلق به حاج تقی است، همسایه باغ ما. مزرعه دوم متعلق به ماست، مزرعه حاج کاظم. دیوارها همه طبله کرده و ریخته اند، باغ بی صاحب همین است. همه درختها خشک شده اند، کسی به آنها رسیدگی نکرده، همه چیز را غباری از مرگ گرفته. کلید را در قفل زنگ زده چرخاندم، درب به زحمت باز شد. نگاهم روی زمین می لغزد تا به انتهای باغ برسد، ته دلم از همین حالا دارد می لرزد، اشک است که از همین حالا از چشمانم جاری می شود. چیزی ته قلبم را می فشارد، مزارها همه در انتهای باغ است، دورشان در قدیم گلکاری بود، حالا اما هیچ. سلامی می دهم به همه شهدا، به پدر و مادر شهدا و به عروس خانواده شهدا. اینجاست، جایی که من هم به آن تعلق دارم، دیر یا زود من هم به اینجا بر می گردم، اینجا تنها جایی در همه زمین خداست که برای من مانده، هرکس بالاخره جایی را دارد که در آن آرامش و گرمایی منتظرش است، آغوش گرمی، محبتی، نوازشی، غمخواریی، این چیزی است که من هیچوقت تجربه اش را نداشته ام. خانواده من همه اینجایند، در چند وجب زمین کنار هم خوابیده اند. سلام بر آنها، سلام بر همه شهدا.


مردانگی

جون 22, 2011

بنایم این بود که هیچ وقت سیاسی ننویسم، دلبستگیم به ایران، تنها به قطعه خاکی است که عزیزانم را در آن جا گذاشته ام، دینی به وطنم ندارم، خانواده ام تا نسلها بعد از من دینشان را ادا کرده اند، جز تلخکامی و غم از آن به یاد ندارم، وطن مگر کجاست؟ آنجا که دل آرامش دارد. امروز اما دلم برای چیز دیگری می تپد، مردانی در آنجا هستیشان را در کف دست گرفته اند، از جانشان مایه گذاشته اند تا به ظلم و بیداد اعتراض کنند، که هیهات مناالذلة، اینها راهشان  راه مردی است، راه انسانیت است، بر ستم و ستمگر لعنت. خدایا تو خودت پناه مظلومین باش، یا غیاث المستغیثین


روزمرگی

مارس 26, 2011

روزهاست که از پی هم می گذرد، همه ناراحتی ام از این است که امیدی برایم نمانده، همه راهها را امتحان کرده ام، همگی به بن بست ختم می شوند. باید این روال زندگی ام را به هم بزنم، باید رفتارهایم، کردارم و نظم کارهایم را بر هم بزنم. هرچه که هست مشکل از من است، قیافه ام همیشه گرفته است، لبخندی بر لبانم نیست، بارها دیده ام رهگذران به رویم لبخند می زنند، من اما نمی توانم در جواب لبخند بزنم، در کودکی و جوانی ام دلیلی برای شادی نداشته ام، اگر از من بپرسند بهترین خاطره کودکیت چیست، راستش حرفی ندارم که بزنم، برای همین هم بلد نیستم بخندم، شادمانی کنم، با دیگران گرم بگیرم و دوستانی بیابم. باید این مشکل را رفع کنم.

امروز هم فردای دیروز بود، نمی دانم چه بگویم، همین را بنویسم که دخترکی در بین شاگردانم بود، سیاه مو و ریز نقش، ساعتها با علاقه در کلاسها و دفترم حاضر می شد، با شوق فراوان سوال می پرسید و سعی می کرد بهترین دانشجو باشد. دخترک دانشجوی سال اول دکتری مهندسی عمران است، امروز کذایی، برگه های تصحیح شده اولین پروژه درسی را به آنها برگرداندم، برگه ها با گشاده دستی فراوان تصحیح شده، باز هم با این حال دخترک به نمره اش اعتراض دارد، در این درس دانشجوهایم در گروههای دو نفره باهم کار می کنند، همگروهی اش پسر جالبی است به نام راجر، این دخترک را جلو فرستاده، در طول مدت اجرای پروژه هم اصلا پیدایش نشد، به هر حال، کمی برایش گفتم که نمی شود، ناگهان بغض کرد و (با حال گریه)  رفت. خداییش نمی دانم چکار کنم، دلم سوخت. نمی توانم حق دیگران را ضایع کنم، برای همین هم هیچوقت در نمرات دست نمی برم، گرچه می دانم این دختر خیلی زحمت کشیده، اما چکار کنم، دلم راضی نمی شود که تغییری در نمره اش بدهم، هفته پیش می خواستم کمی نمره اش را اضافه کنم، یادم افتاد به تابلو ورودی حرم مطهر مولایم علی (ع)، بهترین خاطره عمرم لحظه ای بود که ناباورانه نگاهم به این تابلو افتاد، رویش نوشته بود: «السلام علیک یا ابالحسن، روحی لک الفدا» ناخودآگاه گفتم روحی لک الفدا، مولایم این کار را برای برادرش نمی کرد، من چرا باید مدیون دیگران شوم.

من کار نادرستی نکردم، اما این چیزی را عوض نمی کند، ساختار دنیا به طوری است که این اشک و ناله و دل شکستن از این و آن اثرش در نهایت به من خواهد رسید. این غم و اندوه و دل مردگی مداوم که دامنگیرم شده نتیجه همین کارهاست، این مثل یک قانون ریاضی است، ساختار طبیعت بدینگونه است، اگر بهداشت را رعایت نکردی بیمار می شوی، ولو اینکه با عذری کاملا موجه این کار را کرده باشی، بیماری نتیجه تبعی کارت است. این همان چیزی است که رستم در جنگ با اسفندیار وقتی تیر آغشته به زهر را در کمان می گذاشت، از آن واهمه داشت. رستم در دل خدا را یاد کرد و گفت «به باد افره این گناهم مگیر»، خدای من، به باد افره این گناهم مگیر.

می نشینم تا اندکی کار کنم و بخوابم به انتظار فردا، فردایی که شاید بهتر از امروز باشد، خدا را چه دیده ای. گرچه این فردای خوب هنوز که هنوز است نیامده، من هم هر روز منتظرش هستم. راستش امیدی نیست دیگر، اما خوب چکار کنم، نمی شود که همینطور دست روی دست گذاشت. امیدوارم فردایم بهتر از امروز باشد، خدایا توکل بر تو.


زمستان

مارس 9, 2011

چندسالی با همسفر شدنهای گاه و بیگاه و برخوردهای کوتاه در دانشکده و سر کلاسها گذشت، گفتگوی ما هیچوقت از حد همین سلام و علیک های مختصر فراتر نرفت. فقط یک بار در ترمینال جنوب در تهران از من خواست کیفش را نگه دارم تا به دستشویی برود. آن روز باهم به دانشگاه رفتیم، در کنارش قدم می زدم و همه راه دلم در تلاطم بود، احساسی بود که به تازگی با آن روبه رو شده بودم، پیش از آن فقط در چند کتاب معدود که از فیلتر آقاجان عبور کرده بود راجع به آن خوانده بودم. روزهای پایانی سال چهارم دوره لیسانس بود، من در کنکور کارشناسی ارشد کولاک کرده بودم، نفر اول کشوری. چندان یادم نیست که آن سال بچه های دانشکده چه کار کرده بودند، اکثرا البته راهی بلاد غربت بودند، من اما با پدری فلج و پدربزرگی بیمار و برادری که بسیار دمدمی مزاج شده بود، حتی فکرش را هم نمی کردم. آن روزها اوضاع پدرم رو به وخامت می رفت، پدر مجروح شیمیایی هم بود، عوارض گاز خردل گاهی تا سالها بروز نمی کند، به گفته پزشکان جداره مجاری تنفسی پدر هر روز سخت تر می شد، یا در واقع نفس کشیدن برایش دشوار تر، تا اینکه دیگر نتوانست نفس بکشد. به همین سادگی، پدر هر لحظه به یاران شهیدش نزدیک تر می شد، هر لحظه نفس کشیدن برایش سخت تر می شد، در حالی که مثل یک اسیر، در زندان تنش محبوس شده بود، نه می توانست حرکتی بکند و نه می توانست حرفی بزند. یا فاطمه زهرا، هنوز از به یاد آوردنش قلبم به درد می آید، خداوند انشالله او را با یاران اباعبدالله (ع) محشور کند، چه رنجی را سالها تحمل کرد. به همین ملاحظه، برای فوق لیسانس به دانشگاه صنعتی اصفهان رفتم، اصفهان بسیار نزدیک شهر زادگاهم است، به همین علت هم رفت و آمد برایم ساده تر بود و می توانستم هر روز را در خانه باشم.

روز اول سال تحصیلی بود، جلسه ای از طرف مسئول تحصیلات تکمیلی آنجا برای دانشجوهای جدید گذاشته بودند، کمی دیر به جلسه رسیدم آخر هنوز با راه و چاه آشنا نبودم، نمی دانستم چطور به دانشگاه بروم. وارد جلسه شدم، جا برای نشستن در سالن نبود، ناچار ته سالن با جمع دیگری از دانشجوها ایستادیم. مسئول تحصیلات تکمیلی داشت صحبت می کرد، من اما چشمهایم در سالن می گشت، می خواستم ببینم آیا کسی را می شناسم؟ در گوشه سالن چشمم به او افتاد، کنار همان دختر جلف دوستش نشسته بودند. نمی دانستم او هم اینجا قبول شده، به هر حال، جلسه تمام شد، من در ترم اول چهار درس ثبت نام کرده بودم، کلاس مکانیک محیط های پیوسته مان مشترک بود. مدرس این درس دکتر مجتبی محزون بود، از بزرگترین افتخارات دوران زندگیم شاگردی اوست. به زودی زود دریافتم که اینجا اساتید و دانشجویان، همه و همه این مرد را تا سرحد پرستش دوست می دارند. بعدها همین درس را در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا در برکلی کالیفرنیا هم گذراندم، نه کیفیت تدریس و نه سطح ارائه آن اصلا قابل مقایسه با آنچه که در ایران تجربه کردم نبود، به جد می گویم که او از مفاخر علمی وطنمان است.

همکلاسی بودن با دخترک، کم کم داشت کار دستم می داد، مدتی طول کشید تا بفهمم این بی تمرکزی، دلمردگی و دلتنگی ریشه در چه دارد، پدربزرگ در کنار رسیدگی به پدر، که چند وقتی بود او را به منزل آورده بودیم، وقت اضافه ای نداشت و همه اینها را می گذاشت به پای دلواپسی ام برای پدر. من اما هر روز علاقه ام به این دختر بیشتر می شد، مدتها سعی کردم این را از دلم بیرون کنم، با آن شرایط پدر. اما نمی شد، آن هم در اوج جوانی، مدتها با خودم کلنجار رفتم، راه حلی به ذهنم نمی رسید، کار جدی تر از این حرفها بود. خیلی جدی تر. خیال دخترک هر روز و هر شب در ذهنم بود، واقعا به او علاقمند شده بودم، دیگر از اینجا به بعدش دست خودم نبود.


زمستان

فوریه 8, 2011

زمانی که دانشجو بودم، دختری در دانشکده بود که دوستش می داشتم، دختر از همشهریهای ما بود، از خانواده ای که با ما تفاوت بسیاری داشتند، پدرش فرش فروش معروفی بود، بسیار ثروتمند. من اگرچه شخصا فرد سختگیر، تند رو یا هرچه که می نامیدش نیستم، اما به دلیل وابستگیهای خانوادگی ام و داستانهایی که حول آنها بر سر زبان بود، برچسب حزب اللهی مذهبی بسیار تندرو را همواره بر روی خود داشته ام. با وجودی که هیچ وقت عضو بسیج نبوده ام، اما به عنوان پسر یک بسیجی، این برچسب را بر روی خودم داشته ام و چقدر هم از داشتن این برچسب ها و از این پیشداوری های مردممان بیزارم (اگرچه بسیجی بودن اگر به معنای زندگی در مسیر ایمان است، در مسیری که پدرم و عموهایم در آن گام گذارده اند، من بسیجی هستم، پسر یک بسیجی، و به آن افتخار می کنم، اما هرگز نه منکر حق و حقوق و آزادیهای دیگران بوده ام، نه به دنبال محدود کردنشان، سیاسی نبوده ام، کاری با سیاست نداشته ام، نه تا به حال سعی کرده ام باورهایم را به کسی تحمیل کنم، نه با کسی به این دلایل دشمنی کرده ام، از هیچ یک از امتیازهایی هم که قانونا شامل حالم می شده، به استثنای معافیت از سربازی استفاده نکرده ام، من با رتبه کشوری 17 در کنکور ریاضی به دانشگاه شریف رفتم، رتبه ام در سهمیه شاهد 1 بود البته، اما مگر چه فرقی می کرد، نیازی به آن نداشتم) حال من با همه این حرفها از دختر خانواده ای خوشم می آمد که از اساس با این حرفها مخالف بودند، نمی گویم با ما، چون ما هم خودمان با خیلی از این چیزها مخالف بودیم، اما پیشداوری مردمان چیز دیگری بود.

دختر می دانست که من به او علاقمندم (همه دخترها از نوعی حس ششم در این زمینه برخوردارند) گرچه من تفاوتی در رفتارهایش ندیده بودم، گهگاه با او همکلام هم می شدم، به مقتضای درس و محیط دانشکده. دختر خوبی بود، سالم، شاداب و فعال. خیلی تلاش کرد که حتی یک ترم هم که شده از من پیشی بگیرد، اما شانسی نداشت، به روی خودش نمی آورد اما دورادور از این و آن می شنیدم. نخستین برخوردم با او بر می گردد به سال اول دانشگاه، امتحان درس معادلات دیفرانسیل بود. وقتی وارد جلسه شدم، او را دیدم که داشت با گروهی از دوستانش به ته کلاس می رفت، نگاهم که به چشمانش افتاد نتوانستم چشم از او بردارم، اعتراف می کنم که بی نهایت زیبا بود. دستپاچه صندلیی یافتم و نشستم، امتحان که شروع شد دیگر او را فراموش کردم. من، غرق در نوشتن جوابها، کوچکترین توجهی به اینکه دیگران از روی دستم تقلب می کنند نداشتم، ظاهرا سوالات سخت بوده و همه به هم نگاه می کرده اند، من اما فارغ از دنیا به نوشتن مشغول بودم. وقتی جلسه تمام شد، در خروجی صدایش را شنیدم که بلند به دوستش می گفت: این یارو چقدر گیج است، همه از روی دستش نوشتند خودش هیچ نفهمید. برگشتم و نگاه کردم، سرش را بر گرداند و بی توجه از کنارم رد شد. زد و نتایج امتحان آمد، من از 60 نمره 65 گرفتم، متوسط 22 بود. اسم من را درشت زده بودند وسط تابلو، و چنین شد که در بین همورودیهایمان تابلو شدم.

تا در دانشگاه نباشید، معنای رقابت سال اول را نمی فهمید، عده ای از دانشجوها که برایشان معدل مهم است دایم به دنبال این هستند که ببینند چه کسی نمره بهتری آورده، آنهم در شریف که همه دانشجوها بهترینهای مملکت هستند، سر همین قضیه هم من که معمولا نمره ام کامل می شد، تابلو بودم. سال اول در کلاسها کسی من را نمی شناخت، من بعضی کلاسها را اصلا حاضر نمی شدم، نمونه اش همین معادلات، که از استادش خوشم نمی آمد، آدم خوبی بود، با سواد بود اما تدریسش افتضاح بود. به جایش جای ثابتی در کتابخانه داشتم، پشت میزی می نشستم، درس می خواندم و مسئله حل می کردم. یکی از دلایلی که نتوانستم دوستان زیادی داشته باشم هم همین بود، سال اول زمانی است که شما می توانید با بچه های جدید هم دوره ایتان دوست شوید. از معدود آدمهایی که با آنها آشنا شدم، محمد بود، بچه اصفهان، سر کلاس زبان با او آشنا شدم، من که از دهات آمده بودم (به نسبت دیگران) قادر به تکلم به انگلیسی نبودم، استاد مربوطه هم از اولین جلسه شروع به انگلیسی صحبت کردن کرد. بقیه دانشجوها که کلی کلاس زبان جور واجور دیده بودند، مشکل چندانی نداشتند، اما من چرا. سر همین موضوع هم خیلی ناراحت شدم، برای این درس واقعا مشکل داشتم، ولی به هر زوری بود خودم را برای امتحانش آماده کردم. امتحان زبان چیزی نیست که با خواندن یک کتاب تمام شود، نامردها چند متن عمومی را برای خواندن در امتحان می دادند و از آن چند سوال مطرح می کردند، برای جواب دادن به سوالها شما باید حداقل کلمات کلیدی متن مربوطه را می فهمیدید، حالا این متنها از هر جایی میشد انتخاب شود، یکی از متنهای امتحان ما توصیف فرایند تولید قند از چقندر قند بود. بماند که با چه سختی، اما من در امتحان این درس 18.5 گرفتم، امتحان مشترک بین همه گروهها بود و بالاترین نمره 18.75 بود، تنها درسی که در طول دوران تحصیلم کسی نمره ای بالاتر از من در آن گرفت، و صاحب این نمره درخشان همان دختری بود که سر امتحان معادلات برای اولین بار دیدمش.

چندی بعد از همان امتحان معادلات کذایی، وقتی با اتوبوس به شهرمان بر می گشتم با دختر همسفر شدم، چند صندلی عقب تر از من نشسته بود. کنار دستش یکی دیگر از همورودیهایمان نشسته بود، او را هم در دانشکده دیده بودم، دختر جیغجیغوی شلوغی بود که معمولا لباسی جلف و آرایشی غلیظ داشت. در یکی از رستورانهای بین راه که اتوبوس نگه داشت، من که به سفارش پدربزرگ غذای بین راهی نمی خوردم کنار اتوبوس ایستاده بودم که آنها را دیدم. تا آن لحظه از عمرم با هیچ دختری همکلام نشده بودم، زندگی در کنار پدربزرگ به معنای دوری مطلق از زنان بود، دخترها به من سلام کردند، با کمرویی جوابشان را دادم، همین دختر همشهری گفت که: انگار شما هم همشاگردی ما هستید، گفتم بله ظاهرا، گفت من کاتبی هستم، دوستش هم خودش را معرفی کرد، من هم ناگزیر خود را معرفی کردم، البته مطمئنم مرا می شناختند، باید بارها اسمم را زیر نتایج امتحانات مختلف خوانده باشند، رسم بر این بود که اساتید بالاترین نمره را در تابلو اعلام می کردند. وقتی خودم را معرفی کردم، دختر گفت: شما نوه دکتر صالحی هستید؟ گفتم بله، چیز دیگری بین ما رد و بدل نشد، اندکی بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.

چندی بعد پدرش را دیدم، روزی بود که حدودهای ظهر به دانشکده رفتم، سال دوم دانشگاه بود، دیدم اسم من را همراه چند نفر دیگر در تابلو اعلانات دانشکده زده اند، از میان اسامی فقط اسم او بود که برایم آشنا بود، به دفتر دانشکده رفتم دعوتنامه ای برای شرکت در مراسم اعطای جوایز دانشجویان ممتاز بود، من نفر اول دانشکده در ورودی خودمان بودم. علی، پسری که بعدها با او آشنا شدم و گرچه چندان با من گرم نمی گرفت خیلی دلم می خواست با او دوست شوم، نفر دوم بود و او هم نفر سوم. روز اعطای جوایز برای من که روز خاصی نبود، من اواسط مراسم رفتم، چون می دانستم که جوایز در انتها اعطا می شود، ته سالن نشستم، او را دیدم که همراه پدر و مادرش نشسته بود، مجری که مسئول امور کانونها در دانشگاه بود اسامی نفرات هر دانشکده را به ترتیب می خواند. اسم ما را هم خواند، سه نفری به همراه رییس و معاون دانشجویی دانشکده و رییس دانشگاه عکس یادگاری هم انداختیم، این تنها عکسی است که با او دارم، از سال بعد دیگر جزو سه نفر اول نشد. بعد از دریافت جوایز وقتی در طول سالن بر می گشتم تا از در بیرون بروم از جلو صندلی آنها رد شدم، پدرش به طرز بدی به من نگاه می کرد، من هم رد شدم.

چندسالی با همسفر شدنهای گاه و بیگاه و برخوردهای کوتاه در دانشکده و سر کلاسها گذشت، گفتگوی ما هیچوقت از حد همین سلام و علیک های مختصر فراتر نرفت.


زمستان

فوریه 8, 2011

تنهایی در تقدیر من حک شده است. پدربزرگم نخستین پزشک در شهرک کوچک زادگاهم بود، سید بود و از اولاد پیامبر. به سبب پاکی و درستکاری اش، دستگیری گاه و بیگاهش از مستمندان و تقوا و خداترسی اش همواره مورد احترام اهالی بود. هنوز به یاد می آورم پیرمرد را که در عمرش نماز شبش ترک نشد، حاضر دایمی نمازهای جماعت مسجد شهرک بود و به گاهی که در کوچه و خیابان از میان جمعیت می گذشت مردم به احترامش کوچه می دادند. پدربزرگ برادر یا خواهری نداشت، پدر و مادرش سالیانی دور در گذشته بودند، حاصل ازدواجش تنها سه پسر بود، پسرانی که آنها را نیز چون خودش خداترس و پرهیزگار بار آورده بود. علی، پسر اول، دانشجوی مهندسی دانشگاه آریامهر و از اعضای سازمان مجاهدین خلق، در سال 52 در درگیری خیابانی با ساواک به شهادت رسیده بود، جنازه اش را پدربزرگ با دربه دری تحویل گرفته بود، با ممانعت ساواک، پیرمرد مجبور شده بود فرزند را با دست خود در گوشه مزرعه خانوادگی به خاک بسپارد، دور از مردم، دور از آبادانی، روی سنگ مزار شهید، با دست خود حک کرده بود: «والسابقون السابقون، اولئک المقربون، فی جنات النعیم»، به ماهی نکشیده بود که مادربزرگ نیز در کنار فرزند به خاک خفته بود، پیرزن طاقت دوری فرزند را نداشته بود.

پسر دوم حسین بود، فارغ التحصیل مهندسی الکترونیک دانشگاه تهران، او از همرزمان شهید دکتر مصطفی چمران بود، چندی پیش از آزادسازی خرمشهر وقتی برای شناسایی پیش از عملیات به نزدیک شهر رفته بود، در درگیری با متجاوزان عراقی به شهادت رسیده بود، جسدش را سالیانی پس از پایان جنگ برایمان آوردند، با وجود آب و هوای گرم و شرجی جنوب، جسد شهید سالم باقی مانده بود (نمی دانم، اگر می گذارید به پای شوره زار بودن زمین، اعتراضی نیست، اما پدربزرگ این را نشانه چیز دیگری می دید). پیکر او نیز در کنار عمو و مادربزرگ آرمیده بود، مزارش با این آیه مشخص می شد: «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعداً علیه حقا فی التوریة و الانجیل و القرآن و من او فی بعهده من الله فاستبشروا ببیعكم الذی بایعتم به و ذلك هم الفوز العظیم»، سند قرار داد بین پاک بازان و پروردگارشان، بر سر جانهاشان، و به بهای جنت. سندی که در کتاب خدا آمده بود. عمویم چند ماهی قبل از شهادت، دختری را عقد کرده بود، سالها بعد این را دانستم، وقتی در اداره آموزش دانشگاه با دوندگی به دنبال کارهای فارغ التحصیلی ام بودم، کارمند زنی با خوشرویی و مهربانی غیر معمول برایم همه کارها را انجام داد، خارج از روال اداری، حتی به همکارش تلفن کرد که کار من را خارج از نوبت انجام دهند، می شنیدم که از پشت گوشی به همکارش می گفت این یک نفر برای من خیلی مهم است، با نگاه پرسش آمیزم، لبخند تلخی زد و گفت تو نوه حاج کاظم هستی؟ من زن عمویت بودم، یا قرار بود باشم. زمانی بود که در اوج بحران روحی بودم، در اوج بی کسی، چند ماهی بعد از شهادت پدر،  یادم نمی رود چقدر از دیدن یک خویشاوند در آن زمان خوشحال شدم.

فرزند سوم پدربزرگ، مصطفی، پدر من بود، فارغ التحصیل مهندسی راه و ساختمان دانشگاه تهران. پدرم قبل از انقلاب از اعضای گروه توحیدی صف بود و پس از انقلاب نیز، با تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای خدمت به میهنش به آن پیوسته بود، برای دفاع از کشورش جنگیده بود و در عملیات های متعدد جنگی شرکت کرده بود، پدر در جریان فتح فاو در عملیات والفجر هشت، در جاده بصره مجروح شده بود. مجروحیت پدر البته تفاوتی با شهادت نداشت، پدرم جانباز قطع نخاع بود، معنای واقعی این کلمه را فقط وقتی درک می کنید که 15 سال هر هفته به آسایشگاه جانبازان بروید، به جسمی که بر روی یک تخت دراز کشیده نگاه کنید، ساعتها برایش حرف بزنید و به چشمهایش خیره شوید تا شاید حرکتی بکند و بعد ناامیدانه به منزل برگردید. پدر در سال 82 در همان آسایشگاه به شهادت رسید، پیکرش را در آرامگاه خانوادگی دفن کردیم، من و برادرم و پدربزرگ. روی مزارش حک کردیم: «من المومنین رجال صدقو ما عاهدوالله علیه، و منهم من قضی نحبه، و منهم من ینتظر ما بدلو تبدیلا». اندکی بعد همین ما، من و برادر، پدر بزرگ را در گوشه دیگر این آرامگاه به خاک سپردیم، در کنار مادربزرگ.

ما را، من و برادرم را، در واقع پدر بزرگ، که به او می گفتیم آقاجان، بزرگ کرد. ما تنها بازماندگان خانواده اش بودیم، پدر و مادری نداشتیم، تروریست های مجاهد، سالها قبل زمانی که برای ترور پدر آمده بودند مادرمان را در مقابل درب منزل به رگبار بسته بودند. پدر به دلیل جنایاتش در قتل سربازان مظلوم عراقی در دادگاه خدا و خلق به اعدام محکوم شده بود و دو تن از مجاهدان به اجرای حکم همت گماشته بودند.  من و برادرم البته چیز زیادی یادمان نیست. من سه ساله بودم و برادر یک ساله، ظاهرا به خلاف انتظار حضرات، پدر در منزل نبوده و مادر در را گشوده. ما البته خیلی روشنفکر هستیم، کینه ای به دل نداریم، فقط من خیلی مشتاق هستم که روزی چند تا از اینها به دستم بیفتند.  مادر دختر یک خانواده بهایی بوده که مسلمان شده، خانواده اش او را طرد کرده اند، خانواده اش از ایران رفته بوده اند که مادر شهید شده، برای همین هم ما دیگر هیچ ردی از آنها نداریم، تنها چیزی که می دانیم این است که در آمریکا زندگی می کنند، یا لااقل زندگی می کرده اند، من حس خاصی نسبت به آنها ندارم، برای ما بهایی بودنشان زیاد مهم نیست، خویشاوند من هستند، در این اوضاع خیلی دلم می خواهد ببینمشان. بگذریم، پیرمرد برای ما سنگ تمام می گذاشت، هر چه که از دستش بر می آمد. این دو نوه پسری عزیز کرده البته گرچه آدمهای بی عرضه ای نبودند، اما بینهایت منزوی و گوشه گیر بودند، من، پسر بزرگتر، از دوران کودکی ام تا پایان دانشجویی، فقط پنج یا شش دوست داشته ام، برادرم کمی بدتر از من است، گمان نکنم به غیر از من دوست دیگری داشته باشد. نمی دانم چه کرمی در وجودمان بود که نمی توانستیم با دیگران گرم بگیریم، به جای بازی و تفریح و گردش و همه کارهایی که جوانهای دیگر می کنند، ما همه وقتمان به کتاب خواندن می گذشت، البته پدربزرگ هم در این میانه بی تاثیر نبود، دوست نداشت ما با هر کسی بگردیم، پیرمرد کتابخانه ای افسانه ای در آن شهر کوچک داشت (یا شاید هم به چشم ما افسانه ای می آمد، بگذریم)، ما را هم به کتاب خواندن معتاد کرد، چنین بود که من و برادرم هر کدام در مدرسه و دانشگاه سرآمد بودیم، خوب البته تقصیری هم نداشتیم، کار دیگری بلد نبودیم که وقتمان را به آن بگذرانیم. تفریح ما البته به جز کتاب خواندن از دوران کودکی فوتبال بود، گرچه هیچ وقت نتوانستیم وارد بازی های واقعی بشویم، پدر بزرگ آخر معتقد بود بچه هایی که فوتبال بازی می کنند افراد نابابی هستند و ما نباید با آنها بازی کنیم، برای همین هم من با برادرم بازی می کردم، در وسط حیاط کوچک منزل پدری (یا پدربزرگی)، گرچه تکنیک فردی ما خیلی پیشرفت کرد (سالها بعد وقتی در آمریکا بازی می کردم به دفعات این را شنیدم) اما در بازی تیمی هیچ وقت موفق نبودیم. بعدها وقتی در دبیرستان و یا دانشگاه وسط بازی با دیگران دعوایم می شد به این نتیجه رسیدم.

چنین بود داستان زندگی من، که در 23 سالگی هیچ کسی را در دار دنیا نداشتم، جز تعدادی بستگان دور که چندان هم من و برادرم را تحویل نمی گرفتند، از ترس آنکه مبادا وبال زندگیشان شویم. تنها نقطه وابستگی من به دنیا، به استثنای مزار مادر، همان گوشه کوچک مزرعه اجدادی بود که حالا به خشکزاری لم یزرع تبدیل شده بود، محیطی که از در و دیوار ش غم می بارید. در منزلی که تک تک دیوارهایش نشان از شهدا داشت بزرگ شدم، به مسجدی رفت و آمد کرده ام که نام پدر و عموهایم بر دیوارهایش نگاشته شده و در کوچه ای قدم زده ام که به نام عمویم است.


زمستان

ژانویه 29, 2011

آن شب هوا بینهایت سرد بود، دل گرفته ام گهگاه جز با پیاده روی آرام نمی شود، آن شب هم چنین حالی داشتم. ساکت زیر برف می رفتم، از پیاده روی کنار رود خانه شهر. سرمای هوا را حس نمی کردم، اتومبیلی از خیابان نمی گذشت. در حس و حال خودم بودم، خاطرات تلخم را مرور می کردم، از کودکی تا به حال. متوجه هیچ کس و هیچ چیز نبودم تا اینکه اتومبیل پلیس جلویم ایستاد، افسر پلیس من را به داخل اتومبیل هدایت کرد و محترمانه بازداشت شدم، گمان می کردند که مستم، مدارک شناسایی ام را گرفتند و تست الکل از من گرفتند، گرچه نتیجه منفی بود اما سر و وضع آشفته ام، چشمان خون گرفته ام و هزار دلیل دیگر به آنها دلایل کافی می داد که به من مشکوک باشند، من را به اداره پلیس بردند تا بازجویی شوم.

افسر پلیس پرسید: این وقت شب در این هوا چکار می کردی؟ نگاهی به او کردم و گفتم قدم می زدم، شما حق نداشتید مزاحم من بشوید. در این کشور همه افراد جامعه از احترام مساوی برخوردارند، دلیلی ندارد که رفتارشان با من متفاوت از افراد عادی باشد، گفت اگر تورا به اینجا نیاورده بودیم تا الان یخ زده بودی. مرد جوانی بود، همسن و سال من، نوعی حس نزدیکی و همراهی با او داشتم. گفتم نیاز داشتم با کسی گپ بزنم، گفتم دلم گرفته بود، قدم می زدم تا هوایی بخورم. سرش را بالا گرفت، در چشمهایم نگاه کرد و گفت می خواستی خودکشی کنی؟ باید یک روانپزشک خبر کنیم. وضعیتم رو به وخامت می رفت، گقت آدرسی از بستگان با دوستانت بده، من نه دوستی دارم و نه آشنایی که آدرسش را داشته باشم، شماره تلفن همکار کره ایم را به پلیس دادم، ساعتی بعد با مراجعه همکارم، پلیس من را آزاد کرد.

همکارم من را به خانه رساند و رفت، همین که نصف شبی تا اینجا آمده خودش خیلی است. داخل اتاق پذیرایی روی زمین نشستم، تمام سرم گیج می رفت، حالت کسی را داشتم که درقفسی گیر افتاده، مثل شیرهای باغ وحش، هر لحظه به دیواری می پرند تا خود را نجات بدهند غافل از اینکه همه مسیرها بسته است و راهی نیست، محکوم به ماندن در قفس هستند. شیرها البته بعد از چندی رام می شوند، خاموش و آرام گوشه ای می نشینند، من اما در قفس تنهایی ام آرام ندارم، من در همه زندگی ام برای آنچه که خواسته ام تلاش کرده ام، هیچ وقت خسته نشده ام، حالا هم نخواهم شد، دلم روشن است، روزی روزگاری این قفس را خواهم شکست،  از این قفس بیرون خواهم آمد و قدر تک تک لحظاتش را خواهم داشت. قرآنم را پس از مدتها گشودم: «و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاة الله، والله رئوف بالعباد»، دلم را روشن کرد، تنها هستم، کسی را ندارم، باشد، خدا هست. روز از نو و روزی از نو، از اول شروع خواهم کرد.


شام

دسامبر 26, 2010

برنامه شام را ردیف کردم، ته دلم کمی دلشوره داشتم، نوای جهان در گوشم می پیچید که «دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره» اما من تسلیم نمی شدم. راست می گفت که «ای دل دیگه بال و پر نداری، داری پیر میشی و خبر نداری» اما دلم به این حرفها توجهی نداشت. یک روز مانده به وعده مان، پس از مدتها سری به مغازه های فروش لباس زدم. خرید اساسیی کردم که حساب بانکی ام را به طرز قابل توجهی خالی کرد، ماشین کثیفم را هم به کارواش بردم! بعد از تلاش قابل توجه برای اصلاح سر و ظاهر، در دقایق پایانی از نتیجه کار راضی بودم. اواسط نوامبر بود و هوا بسیار سرد، اما من احساس گرما می کردم، یک راست از دفترم در دانشگاه به مقابل آپارتمان جودی رفتم، توی پذیرش مجتمع نشستم تا پایین بیاید، هنوز آماده نبود. خداخدا می کردم زیاده روی نکند، آخه من خجالت می کشم!! هرکس رد می شد نگاهی به من می کرد، ته دلم خالی می شد. پنج دقیقه ای معطل شدم تا بالاخره آمد، پالتوی تنش اجازه نمی داد که ببینم چه لباسی پوشیده، اما روی هم رفته بسیار آراسته بود. نگاهی به من کرد و دهانش باز ماند: «مطمئنی که خودت هستی؟» لبخندی زدم و گفتم نه زیاد! فقط وقنهای شلختگی و نامرتبی من را دیده، انتظار یک آدم اتوکشیده را ندارد!

سوار ماشین شدیم، آرام و ساکت نشسته بود، هیجانی نشان نمی داد نمی دانم به چه چیزی فکر می کند، نباید زیاده روی کنم. کنار رستوران پارک کردم و پیاده شدیم، کمی دلشوره داشتم. یک میز در رستوران رزرو کرده بودم، وارد که شدیم پیشخدمت ما را راهنمایی کرد، پالتوی جودی و کت من را هم گرفت. قلبم اقتاد پایین، دخترک لباسی پوشیده که زیاد با نپوشیدنش فرق نداشت، توی دلم به خودم فحش می دادم که حالا چرا رستوران، دعوتش می کردی به آپارتمانت، اینقدر هم توی چشم نبود! سر پیری عجب غلطی کردیم! اما غافل بودم که هنوز مراحل بعدی را ندیده ام. کمی که گذشت منوی رستوران را برایمان آوردند، ادب حکم می کند که سفارش غذا به خانمها سپرده شود، با دلشوره فراوان منتظر سفارش ایشان شدم، چشمتان روز بد نبیند، فقط همین را بگویم که غذای دریایی فرانسوی نخورید.

به هر بدبختی بود مرحله غذاخوری تمام شد، من با دسر خودم را سیر کردم، گرم گفتگو بودیم، خاطراتم برایش جالب بود، باورش نمیشد که زمانی کشاورزی هم کرده ام. باید جایی اینها را بنویسم و گهگاه بخوانم تا همیشه یادم باشد که که بودم و چگونه زندگی می کردم، مدتها بود که خودم هم به یادم نمی آمد، من همانم که همیشه کفش مدرسه برایم دردسر بود، خدا را شکر که داشتیم، بگذریم. گرم صحبت بودیم که پیشخدمت یک دسته گل برایم سر میز آورد، اشاره می کند به میز انتهای سالن که دو تا از دانشجوهایم برایم ابراز احساسات می کنند ، تابلو شدم رفت! با این جوانهای نخاله اینجا، عجب گافی دادم.

شام تمام شد، دخترک سفارش مشروبش را هم داد، من که نمی خورم، او هم می داند، گرچه کمی اصرار کرد. نیمه مست است، صورت و لبهایش قرمز شده، اشاره می کنم که برویم، سری تکان می دهد و بلند می شود، دستش را دور کمرم حلقه کرده، به من تکیه داده، حس خوبی است. تمام راه را آواز می خواند، به نظرم تمرکز ندارد، جلوی آپارتمانش هستیم، خواهش می کند که تا بالا همراهیش کنم، دوست ندارم اما با این حالش به نظرم بهتر است همراهیش کنم. آپارتمانش در طبقه هشتم است، دم در می ایستم، اصرار می کند که داخل شوم، دستش را دور کمرم گره کرده، می دانم که اگر وارد شوم به کجا می انجامد، من هنوز هم به عقایدم پایبندم، شیطان را می بینم که از پشت در به من لبخند می زند، من هم به او می خندم، نقشه کودکانه ای کشیده، دستش برایم رو است، من این دختر را دوست دارم اما نه اینطور، خواسته غیرمنطقی ای دارد، خودم را از او جدا می کنم.

به من پشت کرد در را محکم به هم کوبید و رفت، می دانم که این کارم از سیلی خوردن برایش سخت تر است، غم وجودم را فراگرفته، چرا همیشه به همینجا ختم می شود؟  از اول ورودم به این دانشکده تجربیات عشقیم به همینجا ختم شده، جدال بین عقاید و علایق. رد عمیق عقاید دینی مرا تا اینجا رها نکرده، خدایا مرا به کجا می بری؟ در کشورمان امکان انتخاب نداریم، در اینجا مابین فرهنگها و عقاید گیر کرده ایم، از آنجا رانده ودر اینجا مانده. راه ورسم عاشقی در اینجا اینچنین است، در مملکتمان هم جای عاشقی نیست، همه چیز را با پول معامله می کنند، چکار کنم؟ مدتهاست با کسی گپ نزده ام، اگر حرفی می زنم همه اش راجع به کار است، گفتم شاید این دختر جای خالی یک دوست را برایم پرکند، دوستش دارم اما پا روی اعتقاداتم نمی گذارم.

ماشینم را کنار راه پارک کردم، خیلی آشفته ام، نیاز دارم که قدم بزنم، حتی وسط سرمای منهای بیست درجه. چرا این کار را کرد؟ این که مسیحی معتقدی است. با خودم در گیرم، اگر به خواهشش جواب مثبت می دادم چه می شد؟ تنها هستم، خیلی تنها، خدایا کمکم کن. پس از مدتها امشب یاد ایران افتادم، سالهای دانشجویی، وقتی که بی قرار عاشق دختری بودم، همان که مرا از خودش می راند. من بی کس و کار بودم، جز خدا احدی را نداشتم که بتوانم رویش حساب کنم، کی به من اهمیت می داد؟ یک جوان یک لا قبا. چنان دخترک را دوست داشتم که شبها خوابش را می دیدم، روزی که با یکی از دوستان قدیمم ازدواج کرد یادم نمی رود …


شام

اکتبر 25, 2010

با همه افکار آشفته ای که در ذهن داشتم، باز هم فشار کار مرا از آشوب ذهنی نجات می داد. فشار کاری هر روز بیشتر از دیروز می شد. دونالد، همکارم برای یک کنفرانس به ایتالیا رفته بود و در مدتی که نبود من به جایش تدریس می کردم. ترمودینامیک دوره کارشناسی، درسی که علی رغم سادگیش مدتها بود فراموشش کرده بودم و به همین دلیل هم برای تدریس ناگزیر از مطالعه بودم. اولین بار که برای تدریس به کلاس رفتم را هرگز فراموش نمی کنم. چهرشنبه روزی بود، برای پاره ای کارهای اداری صبح آن روز را به طور کامل در شهر گذراندم، ساعت 12:30 ظهر به دانشگاه برگشتم، جلسه دفاع دوست کره ایم همان روز یعد از ظهر بود، وارد آزمایشگاه که شدم مرد شرقی کت و شلوار پوشی جلویم ایستاد، ناخودآگاه گفتم سلام پروفسور! دوستم از پشت پیدایش شد، گفت پدرم هستند!!! خنده ام گرفته بود، می دانستم پدرش مهندس نفت است، بی خیال. به خاطر همزمانی دفاع او و کلاسم، قادر به حضور در جلسه نبودم، عذرخواهی کردم. حدود 2 ساعت وقت داشتم تا مطالبی را که سالها پیش به فارسی آموخته بودم، برای تدریس به انگلیسی آماده کنم، ای بابا، مردیم از اعتماد به نفس! از شدت نگرانی و استرس (بابت اولین تجربه ام) هیچ کاری نشد بکنم، فقط کمی مطالب را به خاطر آوردم، هرچند حجم آن بسیار کم بود و برای تدریس کافی به نظر نمی رسید.

هرچند در کار آماده سازی چندان موفق نبودم، ولی کلاس را به خوبی اداره کردم، چهره خشن و جدی من، همراه رفتار خشکم جایی برای مسخره بازی باقی نمی گذارد، بیچاره دانشجوها. کلاس که تمام شد، نفس راحتی کشیدم و مستقیما به کافه تریایی در آن نزدیکی رفتم، یک لیوان قهوه گرفتم و در جستجوی میزی خالی قدم زنان راهروی منتهی به تریا را طی کردم. از شانس من همه میزها پر بود، الا آخرین میز که دختر موسیاهی پشت آن نشسته بود، چهره اش پیدا نبود چون پشت یه من نشسته بود، انگار داشت چیزی می نوشت. به سمت میز رفتم، یا بی قیدی پرسیدم: «می توانم اینجا بنشینم؟» سرش را که بلند کرد، همان لبخند آشنای همیشگی را دیدم، جودی بود.

با خوشحالی مرا به نشستن دعوت کرد. لبخند زیبایی بر لب داشت، زیباییش هوش از سرم می پراند. لباس یقه باز یشمی بسیار زیبایی هم پوشیده بود، پوشیدگی همیشگی اش را نداشت اما بی نهایت دلربا بود. من اما همان بلوز درویشی سیاه قدیمی ام را داشتم. صندلی ای پیش کشیدم و نشستم. خلقم گرفته بود، از کارم در کلاس راضی نبودم. حال و حوصله هیچ کسی را نداشتم. عجیب است، فقط وقتهایی که هیچ آمادگی ندارم این دختر را می بینم. اصلا از این پیش آمد خوشم  نمی آید. با این به هم ریختگی بعد از کلاس، ظاهر آشفته و گچی و اخلاق بد اصلا دوست نداشتم من را ببیند. به هر حال باید با او خوب تا کنم، فکر می کنم که دوستش دارم. لبخندی زورکی تحویلش دادم. چشمهایش را به من دوخت و گفت خوب؟ چطوری؟ جواب دادم: بد نیستم، شما چطورید؟

گپ دوستانه ما چندان خوب پیش نمی رفت، دستگیرش شده بود که من حال خوشی ندارم، سعی می کرد به من آرامش بدهد، نمی دانست چطور ولی می خواست کمکی بکند. می خواست دلداری ام بدهد، با همه ناشی گری ام این را می فهمیدم. این دختر جایی از دلش را به من اختصاص داده، برای منی که هرگز کسی دوستم نداشته این خیلی ارزشمند است.  هیچ نگفتم، به حرفهایش توجهی نکردم فقط نگاهی توی چشمانش کردم و پرسیدم: این روزها چکار می کنی؟ اوضاع زندگیت چطور است؟ وقت آزاد هم داری؟

از این سوال آخرم جا خورد، حدس می زد که می خواهم به کجا بکشانمش، اما انگار تسلیم شد، با لبخندی پرسید منظورت را نمی فهمم؟ من هم رک و راست گفتم: ممکن است یکی از این شبها شامی باهم بخوریم؟ این سوال اینجا معنی واضحی دارد، دخترک کمی جا خورد، با خنده گفت فقط یک شام دوستانه؟ لبخندی تحویل دادم و گفتم: شاید هم کمی بیشتر!

البته این دختر از آنهایی نیست که اهل کمی بیشتر باشد، می دانم که مسیحی معتقدی است، می دانم که حتی به کلوپ های شبانه شهر هم نمی رود، ظاهر من هم به آدمهای اهل دل نمی خورد، او هم این را می داند. اما در هر حال، شادی دخترانی که از خواسته شدن شادمانند را در چهره اش می خواندم، نمی تواند این را از من مخفی کند، برق شادی در چشمش نمایان است. با تلاش مضاعفی سعی می کرد لبخندش را فرو ببرد. گفتم آدرست را بده، خودم به دنبالت می آیم و بعد هم برت می گردانم. پرسید کدام رستوران؟ بهترین رستوران شهر را پیشنهاد کردم. من اهل رستوران رفتن نیستم اما بعد از سالها اقامت در این شهر همه جایش را می شناسم. درآمد مناسبی هم دارم که بیش از دو سومش پس انداز می شود، چون محلی برای هزینه اش نیست، در نتیجه برای دست و دلبازی های گهگاه، آزادی عمل زیادی دارم.

اول کمی جا خورد، به ظاهر من نمی آید که به این جور جاها رفت و آمد داشته باشم، لبخندی تحویل داد و قبول کرد.