با همه افکار آشفته ای که در ذهن داشتم، باز هم فشار کار مرا از آشوب ذهنی نجات می داد. فشار کاری هر روز بیشتر از دیروز می شد. دونالد، همکارم برای یک کنفرانس به ایتالیا رفته بود و در مدتی که نبود من به جایش تدریس می کردم. ترمودینامیک دوره کارشناسی، درسی که علی رغم سادگیش مدتها بود فراموشش کرده بودم و به همین دلیل هم برای تدریس ناگزیر از مطالعه بودم. اولین بار که برای تدریس به کلاس رفتم را هرگز فراموش نمی کنم. چهرشنبه روزی بود، برای پاره ای کارهای اداری صبح آن روز را به طور کامل در شهر گذراندم، ساعت 12:30 ظهر به دانشگاه برگشتم، جلسه دفاع دوست کره ایم همان روز یعد از ظهر بود، وارد آزمایشگاه که شدم مرد شرقی کت و شلوار پوشی جلویم ایستاد، ناخودآگاه گفتم سلام پروفسور! دوستم از پشت پیدایش شد، گفت پدرم هستند!!! خنده ام گرفته بود، می دانستم پدرش مهندس نفت است، بی خیال. به خاطر همزمانی دفاع او و کلاسم، قادر به حضور در جلسه نبودم، عذرخواهی کردم. حدود 2 ساعت وقت داشتم تا مطالبی را که سالها پیش به فارسی آموخته بودم، برای تدریس به انگلیسی آماده کنم، ای بابا، مردیم از اعتماد به نفس! از شدت نگرانی و استرس (بابت اولین تجربه ام) هیچ کاری نشد بکنم، فقط کمی مطالب را به خاطر آوردم، هرچند حجم آن بسیار کم بود و برای تدریس کافی به نظر نمی رسید.
هرچند در کار آماده سازی چندان موفق نبودم، ولی کلاس را به خوبی اداره کردم، چهره خشن و جدی من، همراه رفتار خشکم جایی برای مسخره بازی باقی نمی گذارد، بیچاره دانشجوها. کلاس که تمام شد، نفس راحتی کشیدم و مستقیما به کافه تریایی در آن نزدیکی رفتم، یک لیوان قهوه گرفتم و در جستجوی میزی خالی قدم زنان راهروی منتهی به تریا را طی کردم. از شانس من همه میزها پر بود، الا آخرین میز که دختر موسیاهی پشت آن نشسته بود، چهره اش پیدا نبود چون پشت یه من نشسته بود، انگار داشت چیزی می نوشت. به سمت میز رفتم، یا بی قیدی پرسیدم: «می توانم اینجا بنشینم؟» سرش را که بلند کرد، همان لبخند آشنای همیشگی را دیدم، جودی بود.
با خوشحالی مرا به نشستن دعوت کرد. لبخند زیبایی بر لب داشت، زیباییش هوش از سرم می پراند. لباس یقه باز یشمی بسیار زیبایی هم پوشیده بود، پوشیدگی همیشگی اش را نداشت اما بی نهایت دلربا بود. من اما همان بلوز درویشی سیاه قدیمی ام را داشتم. صندلی ای پیش کشیدم و نشستم. خلقم گرفته بود، از کارم در کلاس راضی نبودم. حال و حوصله هیچ کسی را نداشتم. عجیب است، فقط وقتهایی که هیچ آمادگی ندارم این دختر را می بینم. اصلا از این پیش آمد خوشم نمی آید. با این به هم ریختگی بعد از کلاس، ظاهر آشفته و گچی و اخلاق بد اصلا دوست نداشتم من را ببیند. به هر حال باید با او خوب تا کنم، فکر می کنم که دوستش دارم. لبخندی زورکی تحویلش دادم. چشمهایش را به من دوخت و گفت خوب؟ چطوری؟ جواب دادم: بد نیستم، شما چطورید؟
گپ دوستانه ما چندان خوب پیش نمی رفت، دستگیرش شده بود که من حال خوشی ندارم، سعی می کرد به من آرامش بدهد، نمی دانست چطور ولی می خواست کمکی بکند. می خواست دلداری ام بدهد، با همه ناشی گری ام این را می فهمیدم. این دختر جایی از دلش را به من اختصاص داده، برای منی که هرگز کسی دوستم نداشته این خیلی ارزشمند است. هیچ نگفتم، به حرفهایش توجهی نکردم فقط نگاهی توی چشمانش کردم و پرسیدم: این روزها چکار می کنی؟ اوضاع زندگیت چطور است؟ وقت آزاد هم داری؟
از این سوال آخرم جا خورد، حدس می زد که می خواهم به کجا بکشانمش، اما انگار تسلیم شد، با لبخندی پرسید منظورت را نمی فهمم؟ من هم رک و راست گفتم: ممکن است یکی از این شبها شامی باهم بخوریم؟ این سوال اینجا معنی واضحی دارد، دخترک کمی جا خورد، با خنده گفت فقط یک شام دوستانه؟ لبخندی تحویل دادم و گفتم: شاید هم کمی بیشتر!
البته این دختر از آنهایی نیست که اهل کمی بیشتر باشد، می دانم که مسیحی معتقدی است، می دانم که حتی به کلوپ های شبانه شهر هم نمی رود، ظاهر من هم به آدمهای اهل دل نمی خورد، او هم این را می داند. اما در هر حال، شادی دخترانی که از خواسته شدن شادمانند را در چهره اش می خواندم، نمی تواند این را از من مخفی کند، برق شادی در چشمش نمایان است. با تلاش مضاعفی سعی می کرد لبخندش را فرو ببرد. گفتم آدرست را بده، خودم به دنبالت می آیم و بعد هم برت می گردانم. پرسید کدام رستوران؟ بهترین رستوران شهر را پیشنهاد کردم. من اهل رستوران رفتن نیستم اما بعد از سالها اقامت در این شهر همه جایش را می شناسم. درآمد مناسبی هم دارم که بیش از دو سومش پس انداز می شود، چون محلی برای هزینه اش نیست، در نتیجه برای دست و دلبازی های گهگاه، آزادی عمل زیادی دارم.
اول کمی جا خورد، به ظاهر من نمی آید که به این جور جاها رفت و آمد داشته باشم، لبخندی تحویل داد و قبول کرد.